روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گرانقیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی میگذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
آتشکده نیر ...
آفرینش را چو فتح الباب شد نور احمد مهر عالمتاب شد
رُست از او نور امامان وفی شد بروج سِیرِ آن نور صفی
پس بر آمد نور پاک فاطمه آن مبارک فاتحت را خاتمه
چارده هیکل چو شد از وی درست نور پاک انبیا زان نور رُست
پس به ترتیب مراتب زان صُوَر شد همه ذرات اَکوان جلوه گر
آری آری طلعتِ "اللهُ نور" این چنین آیینه ای دارد ضرور
چون پدید آرنده ی بالا و پست آزمایش خواست از قول الست
بر "بلی" و "لا" زبان ها باز شد ناری و نوری ز هم ممتاز شد
نوریان مأوا به علّیین گرفت ناریان جا در تک سجّین گرفت
ناگهان پیک خداوند جلیل در نفوس افکند صِیت الرّحیل
گفت کای مرغان بستان الست هین فرود آیید از بالا به پست
از بیابان تجرد خَم زنید خیمه در آب و گل آدم زنید
کشتزار است این حضیض خاک و آب دانه، فعلِ این نفوس مُستطاب
تا نپاشد دانه را در آب و گل برزگر وقت درو ماند خجل
تا نکارد تخم را در آب و خاک بر نچیند باغبان از نخل و تاک
در مکه خاکستر و آتش بر سرش می ریختند، مسخره اش می کردند...
گفتند که ساحری، مجنونی! سنگش می زدند، خون از سر و بدنش جاری می شد.
روای گفت: باری رد خون زمین را گرفتم، به بیابان رسیدم. دیدم دست به دعا برداشته می فرماید:
"خدایا! عذابشان نکن! نمی دانند... آنها را بر من ببخش!"
بعثت پیامبر رحمت و مهربانی مبارک