همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی