در مکه خاکستر و آتش بر سرش می ریختند، مسخره اش می کردند...
گفتند که ساحری، مجنونی! سنگش می زدند، خون از سر و بدنش جاری می شد.
روای گفت: باری رد خون زمین را گرفتم، به بیابان رسیدم. دیدم دست به دعا برداشته می فرماید:
"خدایا! عذابشان نکن! نمی دانند... آنها را بر من ببخش!"
بعثت پیامبر رحمت و مهربانی مبارک