همه عمر برندارم سر از این خمار مستی که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
آتشکده نیر ...
آفرینش را چو فتح الباب شد نور احمد مهر عالمتاب شد
رُست از او نور امامان وفی شد بروج سِیرِ آن نور صفی
پس بر آمد نور پاک فاطمه آن مبارک فاتحت را خاتمه
چارده هیکل چو شد از وی درست نور پاک انبیا زان نور رُست
پس به ترتیب مراتب زان صُوَر شد همه ذرات اَکوان جلوه گر
آری آری طلعتِ "اللهُ نور" این چنین آیینه ای دارد ضرور
چون پدید آرنده ی بالا و پست آزمایش خواست از قول الست
بر "بلی" و "لا" زبان ها باز شد ناری و نوری ز هم ممتاز شد
نوریان مأوا به علّیین گرفت ناریان جا در تک سجّین گرفت
ناگهان پیک خداوند جلیل در نفوس افکند صِیت الرّحیل
گفت کای مرغان بستان الست هین فرود آیید از بالا به پست
از بیابان تجرد خَم زنید خیمه در آب و گل آدم زنید
کشتزار است این حضیض خاک و آب دانه، فعلِ این نفوس مُستطاب
تا نپاشد دانه را در آب و گل برزگر وقت درو ماند خجل
تا نکارد تخم را در آب و خاک بر نچیند باغبان از نخل و تاک
در مکه خاکستر و آتش بر سرش می ریختند، مسخره اش می کردند...
گفتند که ساحری، مجنونی! سنگش می زدند، خون از سر و بدنش جاری می شد.
روای گفت: باری رد خون زمین را گرفتم، به بیابان رسیدم. دیدم دست به دعا برداشته می فرماید:
"خدایا! عذابشان نکن! نمی دانند... آنها را بر من ببخش!"
بعثت پیامبر رحمت و مهربانی مبارک
وَجَدتُ عِلمَ الناس فی اَربعٍ:
اَوّلُهاأن تَعرِفَ رَبَّکَ
وَالثّانیةُ أن تَعرِفَ ما صَنَعَ بکَ
وَالثّالثَةُ أن تَعـرِفَ ماأرادَ مِـنکَ
وَالرّابعَةُ أن تَعرفَ ما َیخرُجُکَ مِن دینِکَ
علومی را که مردم به آن نیاز دارند در چهار چیز یافتم:
اول اینکه خدای خودت را بشناسی.
بشناسی که خداوند با تو چه کار کرده است.
بشناسی که خداوند چه چیزی از تو می خواهد.
و بشناسی که چه چیزی تو را از دینت خارج می کند.
بحارالانوار، ج 78، ص 328
خداوند بینهایت است و لامکان و بی زمان
اما به قدر فهم تو کوچک میشود
و به قدر نیاز تو فرود میآید و به قدر آرزوی تو گسترده میشود،
و به قدر ایمان تو کارگشا میشود،
و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک میشود،
و به قدر دل امیدواران گرم میشود...
پــدر میشود یتیمان را و مادر
برادر میشود محتاجان برادری را
همسر میشود بی همسر ماندگان را
طفل میشود عقیمان را. امید میشود ناامیدان را